یه خیابونو هزار دور رفتیم و برگشتیمطوری که همه بهمون شک کرده بودن
یه حس شیطنت داشت بهمون می گفت برید توی مغازه ها و تا می تونید اعصاب فروشنده ها رو به هم بریزید(منم اینقدر خوچم میاد که نگو)
اول رفتیم توی چندتا مغازه لباس فروشیبه بهونه این که می خوایم لباس بخریم ولی نمی دونم چرا هر جا می رفتیم می فهمیدن واسه اذیت اومدیملباساشونو امتحان می کردیم و بعد از کلی بد وبیراه گفتن به رنگ و جنس و طرح و سلیقه خیاط ...می رفتیم توی مغازه بعدی.
همچنان که در حال انجام این ماموریت مهم و شرعی بودیم(از اون کیوسک های تلفن هست توی خیابون)یهو دیدم یه اقاهه پله کیوسک رو ندیدو با مخ تشریف برد توی تلفن
در اون لحظه قیافه من دیدنی بود داشتم از خنده روده بر می شدم که یهو اقاهه با صدایی اکنده از خشمبهم گفت
حقم داری بخندی